روایتی از یک سکانس سینمایی در مترو!/ ماموران ناگهان به دستفروشها حمله می کنند/برای هر هشدار نفری 15 هزار تومان میگیرد

به گزارش اقتصادنیوز، روزنامه ایران نوشت: اسم رمزشان «آشیانه عقاب» است، مثل فرمان حمله میماند، اما بیصدا. ناگهان همه وسایلشان را جمع میکنند و لا به لای مسافرها میتنند، انگار نه انگار جنسی داشتهاند و دستفروش هستند.
یکی با تلفنش مثلاً حرف میزند، دو نفر در حالی که ساکهایشان را پنهان کردهاند درباره موضوعی حرف میزنند که نه سر دارد و نه ته. فقط آواست و خنده، مثلاً خیلی بیخیال هستند و اصلاً استرس ندارند که نگهبانهای مترو همه وسایلشان را بگیرد و ببرد.
یکی از آنها روی ساک پر از شالش نشسته و خودش را به خوابی عمیق زده است. انگار سکانسی از فیلم است. دوربین سمت درهای واگن بانوان چیده شده و کارگردان همان کسی است که خطر را رصد میکند و با اعلام اسم رمز فرمان اکشن را میدهد.
عملیات پنهانسازی و عادی نشان دادن اوضاع فقط چند ثانیه طول میکشد. فاصله توقف قطار در ایستگاه، باز شدن درها و سرک کشیدن مأمورها به داخل واگن. همین که جوراب و شال و دستمالی به میلهها آویزان نباشد و کسی آن وسط مشغول تبلیغ نباشد، کافی است.
اما داستان این جا تمام نمیشود، اینجا همه چیز حساب و کتاب دارد. این را همان کسی میگوید که مسئولیت رصد و نگهبانی را قبول کرده: «همه فکر میکنند کار من خیلی راحت است. اما باید چهار تا چشم دیگر قرض بگیرم و وقتی قطار وارد ایستگاه میشود، مأمورها را تشخیص بدهم.»
تیز بودن مهمترین ویژگی این افراد است: «تیز نباشی باخت میدهی. باید حواسم به همه جا باشد. بعضی از مأمورها لباس فرم تنشان است، اما یک سری هم لباس شخصی هستند که کار را سختتر کردهاند، باید مثل یک دیدهبان حواسم به همه باشد.» اما اینجا نه میدان جنگ است و نه شخص مورد نظر روی برجک نگهبانی ایستاده، او هم یکی از زنان دستفروش متروست که حدود دو ماه است وسایلش را گذاشته خانه و طی یک قرارداد نانوشته به بقیه فروشندهها هشدار میدهد که مراقب مأمورهای مترو باشند.
برای هر هشدار اعلام اسم رمز هم نفری 15 هزار تومان میگیرد، البته این برای شیفت صبح است. بچههای شیفت شب باید نفری 20 هزار تومان بدهند: «روزهای اول نفری 10 هزار تومان از بچهها میگرفتم. تا شب 300 تا 400 هزار تومان درآمد داشتم. اما این کار خیلی سخت است باید حواسم به همه جا باشد. اگر کسی از زیر چشمم در برود یا دیر اسم رمز را اعلام کنم، مأمورها وسایل بچهها را میگیرند و خیلی اوضاع خراب میشود. برای همین قرارمان شد روزی 15 هزار تومان که حداقل روی 500 تا 600 هزار تومان کاسب باشم. ولی شبها چون شلوغتر است و مأموربازار، بیشتر میگیرم. خسته میشوم، چشمهایم هم.» بقیه هم راضی هستند.
این را یکی از زنان دستفروش میگوید که یک بار مأموران مترو همه وسایلش را گرفتهاند و پس هم ندادهاند: «هر چه جنس داشتم از من گرفتند. خیلی گریه و التماس کردم، اما گفتند سد معبر کردهای، ولی من راه میرفتم. این چه سد معبری است، سد معبر سیار هم مگر داریم؟ یک ساک پر از شال و روسری.» شال و روسری را یک جور خاصی میگوید، انگار یکهو یاد رنگها و گلهای روی شالها میافتد، لبخند میزند: «خیلی قشنگ بودند، رنگهای شاد. توری. گلهای ریز صورتی و سبز داشتند.» بعد ناگهان ابروهایش در هم میرود: «هنوز پولش را تسویه نکردهام. میگویند پس میدهند، ولی هنوز خبری نیست. دوباره پول قرض کردم و 100 تا شال پاییزی خریدم. انشاءالله این بار پولشان را در میآورم.» فروشنده دیگر لوازم آرایشی میفروشد، زن دیگری دستمال دارد و دم کنی، دستفروشی دستبندهای دستسازش را تبلیغ میکند، زنی یک گوشه واگن مشغول سوراخ کردن گوش است، دختر جوانی هدبندهای مخصوص زمستان میفروشد و خانم سالمندی خم شده تا جورابهای گلدار را به دخترهای دانشجو نشان بدهد.
ایستگاه هفت تیر نزدیک است. همه میایستند به تماشا، چشمهایشان به زنی است که چهارچشمی به بیرون زل زده. زن ناگهان فریاد میزند: «آشیانه عقاب»سکانس فیلم تکرار میشود، دستفروشها مسافر میشوند، زنی که روی چمدان پر از شالش نشسته زل میزند به مأمور. تصویر زنی که روی ساک پر از شال نشسته سکانس آخر فیلم است.
ارسال نظر